ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

بازم یه خبر بد، ببینم چیکارش میکنین

درود  یادتونه بهتون گفته بودم اگر مادرجون و پدرجون بیان بابل هوا دوباره آفتابی میشه؟؟؟؟ الان اومدم اینجا تا با صدای بلند بگم خورشید خانم شما هم؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! حالا دیگه با پدر و مادر ما تبانی میکنی؟؟؟؟!!!!!!  آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟ هدفت از این کارات چیه؟؟؟؟ ما این روزها زیر نور و گرمای خورشید خانم روزگار میگذرانیم.  جای همتون خالی چند روز پیش اومدم گفتم یه خبر بد دارمو ریحانه تب کرده. همتون هم کامنت گذاشتین که ناراحت شدینو خدا کنه زودتر خوب بشه. حالا اومدم بگم یه خبر بده دیگه هم دارم میخوام ببینم بازم میگین ناراحت شدین؟؟ دیشب یهو گلوم چرکی شد و تا خود  صبح د...
5 شهريور 1391

فعلا همه چی آرومه

دیشب جیگرم و مامانی و بابایی اومدن خونمون. خدا رو شکر جیگرم حالش خیلی بهتره.  اما فقط آب خیلی میخوره که امیدوارم اونم مسئله خاصی نباشه. اما فردا مامانی میخواد ببرتش دکتر دوستایی که تو شهرهای آتیشیه کشور زندگی میکنن لطفا توجه کنند توجه          توجه             توجه            توجه             توجه            توجه             توجه                               &nbs...
4 شهريور 1391

سرنوشت آقا گوسفنده

صبح پدرجون همراه دایی مهدی رفتن یک عدد جناب گووووووووسسسسسسففننننند اونم از نوع 22 کیلوییش خریدنو دستشو گرفتنو اومدن خونه. آقا گوسفنده عزیز هم کمی بعد از اسکان و میل کردن برگ انگور و آب و پس دادن غذاها هر چند دقیقه یک بع بعی میکرد که نگوووووووو دل سنگ آب میشد.  اما چه فایده؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!  بالاخره که باید به دلیل نیت قربونیه پدرجون جان به جان آفرین تسلیم میکرد. بنده که بعد از ظهر رفتم بیرون و شاهد کشتار و خونریزی نبودم.  اما وقتی اومدم خونه با سر مبارک در طَبَق مواجه شدم . ریحانه هم از تو اتاق هی جیغ میزد خاله مرضی خاله مرضی. انگاری بچم حامل خبرهای مهمی از آقا گوسفنده برای بنده بود. ...
2 شهريور 1391

یه خبر بد

سلام به همگی امروز خاله اومده با یه خبر بد جیگرم از دیروز تا حالا تب کرده،  دیروز تبش تا 40 رسید. مامانی دیشب تا صبح بالا سرش بیدار بود و الان کمی بهتره.  نه علائمی از سرماخوردگی داره نه چیزه دیگه. ظهر با جیگرم تلفنی حرف زدم گفتم مریض شدی؟ گفت آره، خوب شدم.  _گفتم کی میای اینجا ببینمت؟ _شام میام بعدم خداحافظی کرد خاله فداش بشه الهی . دلم واسش تنگ شده. مادرجون و پدرجون دیروز رفتن ییلاق. دایی مجتبی هم که سرکار بود. مامانی ریحانه هم گفت بیا اینجا گفتم نه خونه میمونم. و اینطوری شد که بنده مثل دلاور تنگستان بدون هیچ ترس و واهمه ای تو خونه تنها موندم . البته تمام وقت خواب بودم.  امروزم ساعت ...
2 شهريور 1391